باز هم غروب جمعه و باز هم تنهایی ،
باز هم انتظار و درد و التماس ،
باز هم یک قلب که صدای گریه اش در گلو ، گیر می کند
و میشود یک بغض که من هر هفته فرو میخورم.
باز هم خورشید تمام شد
و غروب رنگ خون به آسمان دنیا پاشید
و خبر از نیامدن داد ،
خبر از بی خبری داد ،
آقا جان نمیخای بیای ؟؟